فرشته شدن امیر عباس مامانفرشته شدن امیر عباس مامان، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 17 روز سن داره

پرواز یک فرشته

باز باران

باز باران می بارد... قطره های باران تو را برایم تدائی میکن ... باز باران بارید و غم نداشتنت را به رخم کشید... باز دلم بارانی شد از غم نبودنت... باز دستانم برای نداشتنت حروفهارا کنار هم چید... چقدر آسمان دلش پر بود و من نمی دانستم ... او دیگر چرا ؟ ا. که فرشته ای همچو تو در آن آشیانه دارد چرا؟ شاید آسمان هم دلش به حال این مادر دل شکسته سوخته است... پس چرا خدا دلش به حال من نسوخت... چرا لحظه ای دل شکسته مرا ندید... چرا ... باران... کاش تو همدردم بودی... کاش تو یک روز آسمان چشمان من نیز رنگین کمان خوشبختی را ببیند .... دلم هوایت راکرده ... آسمان چشمانم باز بارانیست... دیگر قلبم برای خودم نیست ......
24 آذر 1391

بدون عنوان

شاید دیگه نیام و ننویسم... نمیدونم ... حالم خوب نیست... احساس میکنم دنیا داره رو سرم خراب میشه... خسته ام ... از خودم از دنیا ... شاید نیام دیگه ... شاید بازم بنویسم... دیگه نوشتن هم آرومم نمیکنه
21 آذر 1391

دلم هواییی شده است

باز هم دلم هوایی شده است... باز هم آسمان چشمانم طوفانیست... باز هم رعد و برق تنهایی مرا از نبودنت با خبر می کند... باز هم دلم برای چشمهایت تنگ شده است... باز هم یاد لبهای ترک خورده ات آتش به دلم می زند... باز هم دلم هوای در آغوش گرفتنت را دارد... باز هم اتاق خالیت آزارم میدهد... باز هم دستان خالیم یخ زده است.... امیر عباسم... لحظه ای که برای سفر  آماده بودی لحظه ای ثانیه ای به فکر دل شکسته مادرت افتادی... کجایی تا دلم آرام گیرد... کجایی ؟ که جای خالی لگد هایت هنوز در دلم خالیست... کجایی تا خنده خشکیده کنار طاقچه ی لبانم را ببینی... وقتی خدا صدایت زد چرا به گفتی او نگفتی مادرم بی من میمیرد... قلبم یخ زده ... ...
20 آذر 1391

خواب شیرین

سلام فرشته آسمونی من... امیر عباسم بالاخره اومدی تو خوابم... ٢ ماه ٢٥ روز انتظار کشیدم ... تا اینکه دیروز تو خواب دیدمت... چقدر بزرگ شدی مامان فدات بشه... چقدر ناز شدی بوده... انگار توی خواب هم میدونستم این یه خوابه و تو زودی میری... محکم بغلت کرده بودم و همش عطر تنت و بو میکردم... هنوز هم عطر تنت و یادمه... داشتی گریه میکردی تا بغلت کردم آروم شدی... کاش خواب نبود... کاش پیشم بودی... خسته شدم... دلم گرفته باز ...
19 آذر 1391

زیارت

سلام امیر عباسم ... جات خیلی پیشم خالی ... دیروز با مامان جون , آقا جون و عمه فهیمه جون رفتیم آستارا... خدارو شکر خوش گذشت... آقا جون همش کاری می کرد که به من خوش بگذره ... دستش درد نکنه ... کلی خرید کردیم... جات خالی کاش بودی , من با عشق برات خرید می کردم... مامانی کلی برای نی نی جدید که انشالله خدا زودی بهم بده خرید کردم... اینقدر خرید کردم که صدای آقا جون در اومد... بنده خدا می گفت بچه چیه... اما نمیدونست بچه همه زندگی منه ... شاید واسه همینه که خدا با فرشته شدن تو من و آزمایش کرد... کاش این وسایل همه برای تو بود... اگه عمه جلوی من و نمیگرفت بازم خرید میکردم......
11 آذر 1391

قسمت...

 امیر عباسم, وفتی قسمتم نیست با تو باشم اشک میشه مونس تنهایی هام... وقتی قسمتم نمیشه عاشقونه دستات و بگیرم  چاره ای جز این ندارم که بمیرم.... دست تقدیر تو رو از من گرفت.... دست قسمت من و از تو جدا کرد... دست تقدیر لحظه ای به  این فکر نکرد بی تو من چقدر تنها میشم... انگار قسمتم نبود تورو در آغوش بگیرم... قسمتم نبود شب تا سحر به چشمهای معصومت خیره بشم... دست تقدیر همه ی خوشیم و از من گرفت... دست تقدیر همه چیزم و پسرم و از من گرفت... چقدر دلم می خواد داد بزنم... چقدر دلم می خواد برم پیش خدا و از این تقدیر شکایت کنم... چقدر دلم می خواد تو بودی... چقدر بد و تلخ بود این قسمت من... دلم گرفته ,‌دارم گریه...
9 آذر 1391

یا عباس سقای کربلا

سلام دلم خیلی گرفته ... رفتم بخوابم نشد... دلم هوای این نوحه رو کرد.... خیلی دوست دارمش ... خیلی آرومم میکنه... انشالله سقای بی دست کربلا ... دستمون و بگیره...                                             تا مشکتو تو آب زدی موجای دریا شد آروم تا رو به ساحل اومدی بغضی نشست توی گلوم همون دم بود غربت دنیا شد نصیبم رو لب گل کرد ناله های امن یجیبم بلند شو بنگر که شمشیر ها رو کشیدن آخه می دونن بدون تو من غریبم ...
9 آذر 1391

کاش

سلام عزیز دلم... کاش این همه دوری  خواب باشه... کاش این تنهایی ها همه رویا باشه... کاش پیشم بودی... همه به صبوری دعوتم میکنن... اما هیچکس به این فکر نمیکنه که صبر چقدر سخته ... آخه من اگه صبر کنم تو بر میگردی پیشم... اشکال نداره دارم صبر میکنم... اما کسی مرگ تدریجی من و نمیبینه ... خنده های دروغین ... اشک های پنهانیم... امیرعباس من , دوریت برا سخته اما دارم تحمل میکنم ... هدفی ندارم  برای زندگی ........ خدایا خسته ام ... حوصله نوشتن هم ندارم... کمکم کن
9 آذر 1391

تولدم مبارک

سلام فرشته ی آسمونی مامان ... امروز تولدم بود , ٢٣ سال از عمرم گذشت و من ٢٣ پاییز را پشت سر گذاشتم ... امروز زیاد حال و حوصله نداشتم ... امسال هم بی تو بودم... کاش تو فرشته نبودی ,‌ کاش م جای تو مرده بودم... چقدر امروز برام دلگیر بود... همه شرمندم کردن با هدایا و پیامهای پر از مهرشون , اما هیچ چیز جای خالی تورو برام  پر نمیکنه ... امیر عباسم ... کاش امروز بودی و من دستان کوچکت را بوسه باران می کردم... از فردا وارد ٢٤ سال زندگیم میشم ... چقدر دلم می خوادت ... کاش خدا تو رو از من نمی گرفت... کاش.... ...
6 آذر 1391